که یهو ناخواسته بغلش کردم . نمی‌دونم چرا . ولی حس آرامش پیدا کردم . اونم دیگه مشت نمی‌زد . 

ویو یونا 

که یهو بغلم کرد. شکه شده بودم . ولی آروم بودم . انگار نمی‌خواستم از بغلش بیام بیرون . ولی سریع خودمو از بغلش کشیدم بیرون 

+چرا  جین وو رو کشتی ؟ با بغض 

-هعی میخوای از اینجا بری ؟

+ آره

ـخو پس یه کار میگم انجام بده 

+ چه کار ؟(با کیوتی )

-زنم شو 

+چییییییی

-ایی گوشم . کر شدم . زنم واقعیت که نه کی میاد تورو بگیره آخه . فقط نقش بازی کن که زنمی تا مشکلم حل بشه بعدش میتونی بری .

+هییی تو اصلا می‌دونی من چقدر خاستگار رد کردم ؟؟(تعداد خاستگار های یونا:0+ تو ساکت ) بعدشم چه مشکلی 

-اره تو که راست میگی . فقط نقش تو خوب بازی کن بقیش بهت مربوط نیست . حالا هم برو لباست رو عوض کن 

+لباس ندارم که 

-وای خدا مگه کوری تو کمد لباس هست برو یکیشو انتخاب کن و بپوش 

رفتمم سمت کمد و دراور باز کردم . وااااااییییی چقدرررر لباس چقدررررر خوشگلننننننننننننن وای خدایا (تو ذهنش داشت می‌گفت )

-خوشت آمد ؟

+بدک نی (😐)

-تو دلش  :قیافش داره داد میزنم چقدر خوبن اجبا

+یکیو انتخاب کردم این خوبه 

-خوبه بپوشش

+باشه برد بیرون بپوشم

- جلوم بپوش 

+اصلا راه ندارد

-وای الان دیرمون میشه بپوش دیگه بدو

+آره الان دیر میشه بدو برو بیرون عوض کنم بدو بدو 

-عه اوکی خودم برات عوضش میکنم 

+چ چی 

که یهو کمربندش و باز کرد و آمد جلوم 

-خوب الان زنیم شاید لازم باشه کار های دیگه ای هم آنجام بدیم ( با شیطنت گفت)

+هی نه نه باشه می‌پوشم 

رفت عقب و کمربندش و بست 

ویو کوک 

واقعا قصد نداشتم باهاش کاری کنم. فقط میخواستم بتسونمش تا بپوشه . با خجالت لباسشو داشت در می‌آورد و داشت سعی می‌کرد که جلوی ب.دن سفیدش و بگیره . با دیدن س.نه های سف.یدش واقعا ت.ریک شدم ولی نشون ندادم . پوشیدو و سرش پایین بود  . دستشو گرفتم و بردمش سالن اصلی و دادی زدم . همه جمع شدن 

-از الان به بعد یونا خانوم این خونس 

؟بله قربان 

-بریم . دستشو کشیدم و بردمش داخل  ماشین و نشستیم 

ویو یونا 

تا حالا جین وو بد.ن لخ.تمو ندیده بود . معذرت می‌خوام جین وو  همش تقصیر منه 😔💔

-داریم میریم پیش مادر و پدرم سعی کن درست نقش بازی کنی وگرنه شکنجه میشی 

+چشم

؟اقا رسیدیم 

-پیاده شو 

عمارت خیلییی بزرگی بود 

وارد شدیم 

مادر کوک :اوه سلام پسرم خوش آمدی . 

-سلام مامان ممنون 

مادر کوک:این خانوم زیبا کی هستند ؟

-عشق زندگیمه  .به یونا نگاه کرد و لبخند الکس زد 

+سلام مادر من یونا هستم از دیدنتون خوشحالم (تعظیم کرد)

مادر کوک :خوش آمدی عزیزم  .بیاید بریم بشینیم

رفتیم نشستیم 

مادر کوک  «خدمتکارر

؟بله خانوم  

مادر کوک:۳ تا قهوه و شیرینی بیار 

؟چشم 

خدمتکار رفت

مادر کوک :خوب عزیزم تو چند سالته 

+۲۵🙂

مادر کوک :آها خوبه 😊

خدمتکار آمد 

 مادر کوک :بفرما عروس خوشگلم بخور 

+ممنون مادر 

-مامان ما خسته ایم میرم بالا 

مامان کوک :باشه پسرم 

با کوک رفتیم طبقه بالا تو یه اتاق با تم  کاملا مشکی 

-من میرم حمام تو هم همینجا میمونی 

+باشه

کوک رفت حمام

رفتم روی تخت مشکی روبرو دراز کشیدم و بعد مدتی خوابم برد 

ویو کوک یه حوله دور پام پیچیدم و آمدم بیرون که دیدم یونا این جو جه اردکا خوابش برده  . محوش شده بودم . هی کوک تو چت شده ؟ هی .تو .نباید. عاشق بشی . فقط مشکلتو حل کن . عاشق نشو . رفتمو و لباس پوشیدم که بیدار شد . 

+ا سلام

-سلام پاشو بریم پایان برا شما 

+باشه 

(دوستان چندتا نکته 

^مامان کوک @

بابایی کوک #

)

@او آمدید 

-اره . بابا هنوز نیامده ؟

@زنگ زد و گفت کارش طول می‌کشه دیر وقت میاد شما بیاید غذا بخوریم

-باشه

رفتیم نشستیم و شروع کردیم به خوردن غذا 

بعد تموم شدن غذا 

-ما دیگه میرم بخوابیم 

@یاشه پسرم 

+ممنون بابت غذا

@خواهش میکنم دختر گلم 

 رفتیم طبقه بالا و چراغ و خاموش کردیم و رفتیم رو تخت 

۵ مین بعد 

خوابم نمی‌برد پس داشتم به سقف نگاه میکردم که یهو ....

اینم از این پارت و خیلییییی ممنونم بابت و لایک ها و کامنت های خوشگلتون . واقعا انرژی میکردم . امیدوارم از این پارت لذت ببرید ❤️ 🌕 

پارت بعد 

۸لایک ❤️🌕